شنبه 17 آبان 1393برچسب:, :: 21:28 ::  نويسنده : پرهام برازجان

نقاش نیستم ، ولی دلم برایت پر می کشد !

 

 

دوتا جمله خفن دارم نه حسین پناهی گردن میگیره نه دکتر شریعتی

موندم چیکارش بکنم !



جمعه 16 آبان 1393برچسب:, :: 13:44 ::  نويسنده : پرهام برازجان

خدایا من در کلبه فقیرانه خویش چیزی دارم

که تو در عرش کبریایی خود نداری

من چون تویی دارم و

تو چون خودی

نداری

... خدایا دریاب مرا



جمعه 16 آبان 1393برچسب:, :: 13:43 ::  نويسنده : پرهام برازجان

به خاطر تو خورشید را قاب می كنم و بر دیوار دلم می زنم

به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم

به خاطر تو كلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم

به خاطر تو دستهایم را آیینه می كنم و بر طاقچه یادت می گذارم

به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید

به خاطر تو می توان شعله تلخ جهنم را

چون نهری گوارا نوشید

به خاطر تو می توان به ستاره ها محل نگذاشت

به خاطر روی زیبای تو بود

كه نگاهم به روی هیچ كس خیره نماند

به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود

كه دست هیچ كس را در هم نفشردم

به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود

كه حرفهای هیچ كس را باور نداشتم

به خاطر دل پاك تو بود

كه پاكی باران را درك نكردم

به خاطر عشق بی ریای تو بود

كه عشق هیچ كس را بی ریا ندانستم

به خاطر صدای دلنشین تو بود

كه حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست

عزیزم...

عشق را در تو ، تو را در دل ، دل را در موقع تپیدن

وتپیدن را به خاطر تو دوست دارم

من غم را در سکوت ، سکوت را در شب ، شب را در بستر

وبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم

من بهار را به خاطر شکوفه هایش

زندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش را

به خاطر تو دوست دارم

 



جمعه 16 آبان 1393برچسب:, :: 13:41 ::  نويسنده : پرهام برازجان

گفتم: خدایا سوالی دارم

گفت: بپرس............

گفتم: چرا هر موقع من شادم، همه با من میخندن، ولی وقتی غمگینم کسی با من نمیگرید ؟

گفت: خنده را برای جمع آوری دوست و غم را برای انتخاب بهترین دوست
آفریدم...............................!



چهار شنبه 14 آبان 1393برچسب:, :: 21:46 ::  نويسنده : پرهام برازجان

 

غضنفررشته‌اش دامپروری بوده، روش نمیشده به کسی بگه.


یکی ازش می‌پرسه: رشته‌ات چیه؟


میگه: دامپیوتر، گرایش پشم افزار!

                                                                    +++++++++++

                                                                                    ++++++++++++++++++

غضنفر باباش میمیره

 

میخواسته خاکش کنه، جو میگیرتش باراندازش میکنه!

 



چهار شنبه 14 آبان 1393برچسب:, :: 15:19 ::  نويسنده : پرهام برازجان

برای يك بار پريدن ، هزار هزار بار فرو افتادم

هيچ وقت رازت رو به کسي نگو. وقتي خودت نميتوني حفظش کني چطور انتظار داري کسي ديگه‌اي برات راز نگهداره

هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد، اما همه آنها دوست دارند به " بهشت " بروند... اما ای انسانها... برای رفتن به " بهشت " ... اول باید مرد



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 19:42 ::  نويسنده : پرهام برازجان

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می

 اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .  دکتر جواب

 داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به

 من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند!!!



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 19:39 ::  نويسنده : پرهام برازجان

فيلسوف آلماني ميگه:

انسان موجود عجيبي است!

اگر به او بگوييد در آسمان خدا يكصد ميليارد و نهصد و نود ونه ستاره وجود دارد بي چون و چرا مي پذيرد.

اما اگر در پاركي ببيند روي نيمكتي نوشته اند« رنگي نشويد » : فوراً انگشت خود را به نيمكت مي كشد تا مطمئن شود...

درست میگه ها !!!!!!  



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 19:29 ::  نويسنده : پرهام برازجان

دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند . در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند .

دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت : ” امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد . ”

آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند . تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند .

همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد . شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد.

مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید ، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد : ” امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد” 

دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید : ” وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی ؟ ”

مرد پاسخ داد : ” وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود . ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی .



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 19:27 ::  نويسنده : پرهام برازجان

خــــدا تنها روزنه امیدی است كه هیچگاه بسته نمی شود،

تنها كسی است كه با دهان بسته هم می توان صدایش كرد،

با پای شكسته هم می توان سراغش رفت،

 تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمی دارد،

تنها كسی است كه وقتی همه رفتند می ماند،

 وقتی همه پشت كردند آغوش می گشاید،

وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود

و 

تنها سلطانی است كه دلش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه كردن.

خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم ...


سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 19:25 ::  نويسنده : پرهام برازجان

دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند .

آخر کار وقتی از جنگل بیرون می آیند و میروند کنار رودخانه ،

 صورت یکی شان کثیف است و صورت آن یکی  تمیزاست .

 سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟

 جواب : آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می کند و فکر

 میکند صورت خودش هم همان طور است. اما آن که صورتش تمیز

 است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش  می

 گوید : حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم.

حالا فکر کنیم چندین بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما و یا ما

 از رفتار بد دیگران به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته ایم یا

، وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی نیست یه کمی

 باید به خودمون شک کنیم!!

 



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 18:39 ::  نويسنده : پرهام برازجان
مبلغ اسلامی بود .

در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.
 

تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می

 

پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .

می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را


برگردانم یا نه !

آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این

 

را زیاد دادی ...

 

گذشت و به مقصد رسیدیم .

 

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم

.

 

پرسیدم بابت چی ؟

 

گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم

 

اما هنوز کمی مردد بودم .

 

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

 

با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم

 

فردا خدمت می رسیم

 

تعریف می کرد :

تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

 

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت

می فروختم ...

 

 

این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است .

شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به

چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 18:33 ::  نويسنده : پرهام برازجان

چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت ؟

گارسون : چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟

 

مشتری : لطفا یک چای !

 

گارسون : چای سیلان؟ چای گیاهی؟  چای سرد یا چای سبز؟

 

مشتری: سیلان لطفا

 

گارسون: چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟

 

مشتری: با شیر لطفا

 

گارسون: شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟

 

مشتری: شیر غلیظ شده لطفا

 

گارسون: شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟

 

مشتری: لطفا شیر گاو.

 

گارسون: شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟

 

مشتری: فکر کنم چای بدون شیر بخورم بهتره

 

گارسون: با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟

 

مشتری: با شکر

 

گارسون: شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟

 

مشتری: با شکر نیشکر لطفا

 

گارسون: شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟

 

مشتری: لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید

 

گارسون: آب معدنی یا آب بدون گاز؟

 

مشتری: آب معدنی

 

گارسون: طعم دار یا بدون طعم؟

 

مشتری: ای بمیـــــــــــری الهــــــــی!!

 

ترجیح میدم از تشنگی بمیرم !



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 18:24 ::  نويسنده : پرهام برازجان

مرد ثروتمندی که مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود ، پس از مراجعه مباشر ، از او پرسید :
- از خانه چه خبر ؟
مباشر : خبر خوشی ندارم قربان ! سگ شما مرد !!!
- سگ بیچاره ! ولی چرا ؟؟؟ چه چیز باعث مرگ او شد ؟
مباشر : پرخوری قربان !
- پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
مباشر : گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد !
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
مباشر : همه اسب‌های پدرتان مردند قربان !!!

 

.- چه گفتی ؟ همه آنها مردند ؟
مباشر : بله قربان !!! همه آنها از کار زیادی مردند !
- برای چه این قدر کار کردند ؟
مباشر : برای اینکه آب بیاورند قربان !!!
- گفتی آب ؟ آب برای چه ؟
مباشر : برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !!!
- کدام آتش را ؟
مباشر : آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد !!!

 

- پس خانه پدرم سوخت ؟؟؟ علت آتش سوزی چه بود ؟
مباشر : فکر میکنم که شعله های شمع باعث این کار شد قربان !
- گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟
مباشر : شمع هایی که برای تشییع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !!!
- مادرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان !!! زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !!!
- کدام حادثه ؟
مباشر : حادثه مرگ پدرتان قربان !
- پدرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان ! مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت !
- کدام خبر را ؟
مباشر : خبرهای بد قربان ! بانک شما ورشکست شد و اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت هم در این دنیا اعتبار ندارید !



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 18:21 ::  نويسنده : پرهام برازجان
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی

آتش می ریزم !

 

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش

می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

 

گنجشک و آتش



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 18:18 ::  نويسنده : پرهام برازجان
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم
 شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى،
 یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان ! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.
شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد یا کنا در ؟ :)


سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 17:58 ::  نويسنده : پرهام برازجان

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ ... ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ!!!!

هههههههههههههههه :))



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 17:55 ::  نويسنده : پرهام برازجان

راننده کامیونی وارد رستوران شد

دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد

سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند

و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند

بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن

اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد

راننده به او چیزی نگفت

دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد

وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند

نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .

دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت

: چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !

رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود

چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 15:27 ::  نويسنده : پرهام برازجان

خوبیهاست که باعث میشه آدما دلتنگ بشن. به خاطر خوبیهات یه عالمه دلتنگتم



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 12:39 ::  نويسنده : پرهام برازجان

با پیکان پسرعموم رفتم بیرون،

تو اتوبان دیدم یه "بی ام و " که یه دختر، پسر توش بودن ازم جلو زد و دختره تو ماشین واسم شکلک درآورد....

گفتم باید حالشو بگیرم.
رفتم کنارش، گفتم: عشق جدیدت مبارک باشه عزیزم...! دیگه بهم زنگ نزن!

5 ثانیه نکشید که دختر از ماشین شوت شد بیرون...

و من با سرعت بینهایت، صحنه را ترک کردم!

تا دخترا باشن، دچار خود شاخ پنداری نشن :))))



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 12:38 ::  نويسنده : پرهام برازجان

به دوستم ﻣﻴﮕﻢ: ﺯﻧﺖ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﺑﺮﺍﺕ ﺧﺮﻳﺪ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﻣﻴﮕﻪ : ﺍﻭﻥ ﻣﺰﺩﺍ 3 ﻓﻮﻝ ﺍﺗﻮﻣﺎﺕ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﻧﮓ ﻛﻨﺎﺭ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﻴﺒﻴﻨﯽ؟
ﻣﻴﮕﻢ : ﺁﺭﻩ
ﻣﻴﮕﻪ : ﻳﻪ ﺷﻮﺭﺕ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻧﮕﯽ!!!!!!!



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 12:36 ::  نويسنده : پرهام برازجان

آیا میدانید: هنگامی که شخص گریه می‌کند اگر اولین اشکش از چشم راست باشد. از خوشحالی است و اگر از چشم چپ باشد از درد است.



سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 12:34 ::  نويسنده : پرهام برازجان

از بس ایرانسل پیامک پیشواز فرستاده و من نگرفتم پیام داده :

مشترک گرامی اگر وضعیت مالی شما تا این حد بد است

به شماره **** عدد ۵ را ارسال کنید تا به شما کمک مالی شود !

بازم هیچی نفرستادم پیام داده : گدا به این شماره تک بزن قطع کن !



دو شنبه 12 آبان 1393برچسب:, :: 14:13 ::  نويسنده : پرهام برازجان

دختره به نامزدش میگه :
سلام عجقم ، خوبی قلبونت بلم ؟

پسر :
سلام ، ممنون توخوبی ؟ ...

دختر :
میسی ، می خوای باسه تبلدم چیتال تونی ؟

پسر :
می خوام یه بسته "بالابالا" بگیرم باهم فارسی كاركنیم . . . ! !:35:



یک شنبه 11 آبان 1393برچسب:, :: 14:43 ::  نويسنده : پرهام برازجان

“این مگه اصن توو جزوه بود” چیست؟
سوالی که پس از خواندن هر سوال امتحان در ذهن یک دانشجو تکرار میشود!

 

*********

سرزده رفتیم خونه یکی از آشناها

بچه صاحبخونه گفت : عمو ما میدونستیم شما میاین خونمون

گفتم : عزیزم ازکجا می دونستین ؟

جواب داد : مامانم چای آورد تفاله چایی اومده بود روی استکان بابام

بابام گفت الان یه خری میاد خونمون !!

 

 

jok

 

سالها پیش در یکی از مدارس، پسربچه ای به نام فری همیشه با لباسهای چرک در مدرسه حاضر میشد
هیچکدام از معلمان او رادوست نداشتند روزی خانم احمدی مادرش را به مدرسه خواند و درباره وضعیت پسرش با وی صحبت کرد
 
اما مادر بجای اصلاح فرزندش تصمیم گرفت که به شهر دیگری مهاجرت کند،

بیست سال بعد خانم احمدی بعلت ناراحتی قلبی دربیمارستان بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت، عمل خوب بود، هنگام به هوش آمدن،

 دکترجوان رعنایی را در مقابل خود دید که به وی لبخند میزد میخواست از وی تشکرکند اما بعلت تأثیر داروهای بیهوشی توان حرف زدن نداشت

با دست به طرف دکتر اشاره میکرد و لبان خود را به حرکت در می آورد انگار دارد تشکر میکند اما رنگ صورتش در حال تغییر بود کم کم صورتش در حال کبود شدن بود تا اینکه با کمال ناباوری در مقابل دکتر جان باخت ،

 دکتر ناباورانه و با تعجب ایستاده بود که چه اتفاقی افتاده است ، وقتی به عقب برگشت
فری نظافتچی بیمارستان را دید که دوشاخه دستگاه کنترل بیماران قلبی را درآورده وشارژر گوشی خود را به جای آن زده است ،

نکنه یه موقع فکر کردین فری دکتر شده و از این حرفا ، نه بابا، از اون نظافتچی بودنم اخراج شد اون الاغ رو چه به این حرفا !

                                                                     

 

توی رستوران، لیوان رو بر عکس گذاشته بودند روی میز

 

حیف نون می ره می نشینه سر میز، می گه:

 

“این چه لیوانیه که سر نداره؟!”

 

بر عکسش می کنه، می گه:

 

“چه جالب! ته هم نداره!”

 

.

 

.

 

.

 

غضنفر میره رستوران میگه : جوجه دارین ؟

 

گارسون : آره

 

میگه : دونش بدین نمیره !

 

.

 

.

 

.

 

حیف نون می ره هتل

 

صبح روز اول می ره توی رستوران هتل صبحانه بخوره

 

می بینه روی تابلو نوشته: “از ساعت ۷ الی ۱۱ صبحانه…

 

از ساعت ۱۱ الی ۵ ناهار و از ساعت ۵ الی ۱۱ شب شام سرو می شود…”

 

پیش خودش می گه: پس من کی وقت کنم برم شهر رو ببینم؟

 

.

 

.

 

.

 

سه دزد بزدزد رفتن بزدزدی یه دزد بزدزد دو بز دزدید

 

دو دزد بزدزد یه بز دزدیدن، یه دزد بزدزدبه دو دزد بزدزد گفت من

 

که یه دزدبزم دوبز دزدیدم اونوقت دو دزدبزدزد یه بزدزدیدین؟!

 

 

 

سلام ، ببخشید این موقع شب اس ام اس دادم

یه سئوال مهم برام پیش آمده:

چرا اگه به کسی بگن جوجویِ من

پیشی من

موشی و ازین کلمه ها طرف خوشش میاد

امّا اگه بگن حیووون عصبی میشه…؟!

مگه جفتشـون یکی نیسـتن !؟

 

 

 

 



یک شنبه 11 آبان 1393برچسب:, :: 14:34 ::  نويسنده : پرهام برازجان
جمعه 2 آبان 1393برچسب:, :: 20:21 ::  نويسنده : پرهام برازجان

تسلیت این ایام سوگواری بر تمام مسلمین جهان



جمعه 2 آبان 1393برچسب:, :: 17:32 ::  نويسنده : پرهام برازجان

دوست داشتن مثل نم نم باران است کم کم می اید ‌وبه درازا میکشد.بارانی دوست دارم



چهار شنبه 13 آبان 1393برچسب:, :: 12:50 ::  نويسنده : پرهام برازجان

یه درخت بسیار بسیار بلند نارگیل بود و 4 حیوان زیر :

 

 

 

 
 یه شیر
http://www.irannaz.com/news_cats_3.html


یه میمون

http://www.irannaz.com/news_cats_3.html 

 

یه زرافه
http://www.irannaz.com/news_cats_3.html

یه سنجاب
http://www.irannaz.com/news_cats_3.html

 
 
اونا تصمیم گرفتند که مسابقه بدن تا ببینن که کدومشون برای
 
 
 
 برداشتن یک موز از درخت از همه سریعتره 
 
 
 فکر میکنی کدومش برنده می شه؟ 

 
 جواب سوال بازگو کننده شخصیته هااا 

 
 
پس بادقت فکر کن

جواب در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...


˙·٠•●♥ مطالب جالب و خواندنی ♥●•٠·˙
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـکس و آدرس parham0919.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 153
بازدید ماه : 199
بازدید کل : 12241
تعداد مطالب : 115
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content