جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 21:29 ::  نويسنده : پرهام برازجان
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

 



جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 21:28 ::  نويسنده : پرهام برازجان

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است

 



جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 21:28 ::  نويسنده : پرهام برازجان

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 



جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 21:27 ::  نويسنده : پرهام برازجان




داستان گم شدن ملا


روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟

ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

1- داستان خویشاوندی الاغ

روزی ملا الاغش را که خیاتی کرده بود می زد

شخصی که از آنجا عبور میکر اعتراض کرد وگفت : ای مرد چرا این

حیوان زبان بسته را می زنی ؟

ملا گفت : بخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می

دانستم به او اسائه ادب نمی کردم ؟

2-داستان دم خروس

روزی شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش را گذاشت ؛

ملا که دزد را دیده بود او راتعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده؟دزد

گفت من خروس تو را ندیده ام ؛

ملا اتفاقی دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت

به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس

کهاز کیسه بیرون آمده چیز دیگری می گوید .

3-داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در انجا بودند تصمیم

گرفتند که سربه سر او بگذارند به همین جیت هر کدام تخم مرغی با

اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند : ما هر کدام قد قد می کنیم و یک

تخم می ذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران رابپردازد

ملا نا گهان شرو ع کرد به قوقولی قوقو ، جوانان با تعجب از او پرسیدند

ملا این چه صدای است بنا بود مرغ شوی

ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند

4- داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد اما سر الاغ داخل لجن رفت

و دمش کثیف شد ملا با خودش گفت :این الاغ را با ان دم کثیف

نخواهند خرید به همین جهت دم او را برید .

اتفاقا در بازار برای الاغ مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد پشیمان

شد .

ام ملا بلافاصله کفت ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است.

5- داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سربه سر ملا بگذارد او را مخاطب قرار

داد و از او پرسید : جناب ملا مرکز زمین کجاست ؟

ملا گفت درست همین جا که ایستاده ای ؟

اتفاقا از نظر علمی چون زمین کروی است جئاب او درست بوده است .

6- داستان پرواز در اسمان ها

مردی که خیال می کرد دانشمند است ودر علم نجوم تبحری دارد یک

روز رو به ملا کرد و گفت :

خجالت نمی کشی خود را مسخره ی مردم نموده ای و همه تو را

دست می اندازند در صورتی که من دانشمند هستم و هر شب در افاق

و انفس سیر میکنم .

ملا گفت:ایا در این سفر ها چیزی به صورتت نخورده است ؟

دانشمن گفت :اتفاقا چرا؟

ملا با تمسخر کفت :درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده

است.

7-داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردوی به شدت به

سرش اصابت کرد و سرش باد کرد بعد از ان شروع کرد به شکر کردن

مردی از انجا می کذشت و وقتی که ماجرا را شنید گفت :این که شکر

کردن ندارد ؟

ملا گفت: احمق جان مگر نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت

خربزه خوابیده بودم نمی دانم عاقبتم چه بود ؟

8- داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا ان روز حاکم نیز برای استحمام امده

بود حاکم برای اینکه به ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت :ملا

قیمت من چه قدر است ؟

ملا گفت: بیست تومان .

حاکم ناراحت شد و گفت: مردک نادان این تنها قیمت لنگی حمام من

است .

ملا گفت : منظورم همین بود والا تو که ارزشی نداری .

9-داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور میکرد قبر درازی رادید از شخصی پرسید

اینجا چه کسی دفن شده است؟

شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است/

ملا باتعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند /؟

10- داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحب خانه قدری نان خواست .

دخترکی در خانه بود و گفت : نان نداریم /.

ملا گفت : لیوانی آب بده //

دخترک گفت : نداریم /.

ملا پرسید مادرت کجاست: دخترک گفت رفته عزاداری .

ملا گفت: خانه ی شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و

خویشان به تعزیب به اینجا بیایند نه این که شما جایی به عزاداری

بروید ./

داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

داستان ملا در جنگ


روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

داستان نردبان فروشی ملا


روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

داستان لباس نو


روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!

ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

داستان ملا و گوسفند


روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

داستان خانه ملا


روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!

ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

داستان داماد شدن ملا


روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟

ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟

دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

داستان ماه بهتر است


روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟

ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است



جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 21:26 ::  نويسنده : پرهام برازجان

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم
.
بعد از مرگم، انگشت های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت نگاری قرار دهید
.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبد شکافی کند، من به آن مشکوکم …

 

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند
.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است
.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم
.
کارت شناساییم با دو قطعه عکس مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد
.
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند
.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست
.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید
.
کسانی که زیر تابوت مرا می گیرند، باید هم قد باشند
.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به دختران بیکار ندهید
.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد
.
کله مرغ برای سگها یادتون نره چون گناه دارند گشنه بمونند
.
بجای عکسم روی آگهی ترحیم کارت معافیم رو بزارید
.
در مجلس ختم من گاز اشک آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند
.
از اینکه نمی توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم و خواهش میکنم پشت سرم حرف در نیارید
.
التماس میکنم کفنم را از یک پارچه مارکدار انتخاب کنید تا جلوی آدمهای که تازه به دوران رسیده کم نیاریم
.
به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم
.
چون تمام آرزوهایم را به گور می برم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای آنها هم باشد



جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 21:24 ::  نويسنده : پرهام برازجان
جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 21:23 ::  نويسنده : پرهام برازجان

ماکسایی روکه به یادمون هستن به گریه میندازیم

واسه کسایی گریه میکنیم که به یادمون نیستن

کسایی رودوست داریم که دوستمون ندارن

کسایی دوستمون دارن که دوستشون نداریم

واسه همینه همیشه تنهاییم

امااگه اینوبفهمی هیچوقت واسه تغییردیرنیست..

 



جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 21:19 ::  نويسنده : پرهام برازجان

پیدا کردن شماره تلفن خود با ماشین حساب!

ابتدا یك ماشین حساب آماده كنید تا با هم پیش رویم.ماشین حساب موبایل هم می شود.

۱.هفت رقم شماره ی تلفن خود را در نظربگیرید.

۲.حالا سه رقم اول آن را وارد ماشین حساب كنید.یعنی اگر تلفن شما ۱۲۳۴۵۶۷ باشد ۱۲۳ را در ماشین حساب وارد كنید.

۳.حالا این سه رقم را در ۸۰ ضرب كنید و حاصل را با ۱ جمع كنید.

۴.عدد به دست آمده را در ۲۵۰ ضرب كنید.

۵.حالا چهار رقم پایانی تلفن خود رابا عدد به دست آمده جمع كنید. یك بار دیگر چهار رقم پایانی شماره ی خود را با آن جمع كنید.

۶.عدد ۲۵۰ را از حاصل به دست آمده كم كنید.

۷.حالا حاصل را تقسیم بر ۲ كنید.

حالا این شماره برای شما آشنا نیست؟



جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : پرهام برازجان

˙·٠•●♥ مطالب جالب و خواندنی ♥●•٠·˙
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـکس و آدرس parham0919.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 71
بازدید هفته : 131
بازدید ماه : 177
بازدید کل : 12219
تعداد مطالب : 115
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content